هنر در انتظار موعود
هنر از دو جهت برای ما مطرح است، جهت اول این است که ما وابسته به چند تمدن عظیم و پرشکوه هستیم و دوم اینکه هنر از جدیدترین و ضروریترین مسالههای انسانی عصر امروز است.
بازگشت به خویش معنای بازگشت به شخصیت خویش و به معنای دمیدن آن روح سازنده و فعالِ پیشرو است که در گذشته فرهنگ ساخت، جامعه ساخت و مدنیت ساخت. هنر بر خلاف گذشته پیشاپیش ی فلسفهی امروز حرکت میکند و بلکه پیشروتر و پیشتر از اندیشهی امروز پیش میتازد.
در هنر باید (به شکل و صورت زبان) به این مصداق توجه داشت که «کسی میتواند زبانش را بشناسد که حتما یک زبانِ بیگانه بداند». اما با توجه با این مساله، سوال بد طرح شده است. ما نباید تقلید کورکورانه بکنیم و اگر قرار است تقلید باشد، باید کامل و بدون نقص باشد. کدام فرنگی چنین است که ما فرنگی مآبش شدهایم؟!
آنچه الان میبینیم به خاطر تقلید کردن از غرب نیست، بلکه به خاطر تقلید نکردن از غرب است. به خاطر این که اگر مقلدِ آگاه بودیم، اگر هم شرقی نبودیم، لااقل یک غربی گونهای بودیم، لااقل چیزی بودیم و حال هیچ نیستیم!
هنر یک مقولهی دینی است و یک حقیقتِ متعالی و مقدس است که نجاتبخش بشریت است و همچنین یک رسالت مافوق مادی و متعالی و صددرصد انسانی دارد، اما مذهب و هنر منحرف شدهاند، نه به وسیلهی دشمن، که هیچ چیز به وسیلهی دشمن منحرف نمیشود، دشمن، زنده کنندهی دشمن است. بلکه آنچه که یک فکر و یک مذهب را مسخ میکند، دوست است و یا دشمنی که در جامهی دوست، خودش را نشان میدهد. چنانکه مسیح میگوید: «علمای یهودند که مذهب یهود را مُنحط کردند.»
هنر را هم نه افلاطون که مخالف شعر است و یا مخالف هنر است، بلکه هنرمندان معاصر ما منحرف کردهاند.
هنرِ مذهبی، پس از انحطاطش به وسیلهی کسانیکه خود آگاهی و روشنی دارند – که میدانند چیز دیگری بوده است و چیز دیگری شده – احیاء میشود. این نجات به نام «مسیانیسم» به نام «موعود»، اصلا فکری انقلابی است. (و هنر دوباره از نو و بالفعلِ مطلوب احیاء میشود.)
زیبایی برخلاف مسائل ماوراء الطبیعی، مذهی و دینی، قابل انکار نیست. آنچنان که در آن مسائل وقتی که میمانیم به سادگی انکار میکنیم و اگر اختلافی است، در انواع زیباییهاست.
همهی کوششهایی که برای توسعهی فرهنگ و تکامل و تقویت (تمدن) میشود، همه ناقض خواهد ماند، زیرا کسی که باید در این تمدن و در این قالبهای فرهنگی زندگی کند، شناخته شده نیست و نیازهایش معلوم نیست، و آن انسان است. به خصوص هنر بیش از همه نیازمند به شناخت انسان است، برای اینکه غالبا هنر را یک چیزِ درون ذاتی و صد در صد انسانی میدانند.
آنهایی که خیلی فعال و خیلی بُرون ذات فکر میکنند معتقدند که زیبایی عبارت است از حقیقتی که به تناسب از من و شیء خارجی و اثر خارجی پدید میآید. بنابراین فعال بودن نیمی کاملا برونی (پدیده) و نیمی صد در صد انسانی (من) است.
(گفته شده است که انسان را از بهشت به دلیل خوردنِ میوهی ممنوعه راندند) مگر آن میوه چیست؟! تورات و قرآن هر دو میگویند «بینایی و خودآگاهی». هانری لوفور میگوید: آدمها دو جور هستند، بعضیها آدمهایی عینی، کاملا واقعبین، منظم و دقیق که هیچ درد بی خودی ندارند و سراپا عقل هستند، اما کدام عقل؟! عقلی که بر جهانِ مادی حکومت میکند. (البته این انسانها در جهان مادی موفقترند) به قول هانری لوفور، سه چشمه در انسان وجود دارد: یکی عقل، دو دیگر ادرات و سوم اندیشیدن. و اینها اصطلاحات شناختِ من است.
انسانهایی که به خودآگاهی میرسند، از جبر طبیعت و از جبر تاریخ و جامعه و جبر خویش رها میشوند و این همان است که هگل میگوید: «ارادهی مطلق، آزاد از بندِ نخستین»
انسانِ امروز جامهاش را عوض میکند و میسازد (به وسیلهی هنر)، در صورتیکه انسان گذشته آنچنانکه قبیله و جامعهاش اقتضاء میکرد، ساخته میشد. در قبیله هرگز من وجود ندارد، انسانِ آزاد و رها وجود ندارد.
انسان باید آرزو کند که همواره نیازهای متعالیتر در او جانشینِ نیازهای پستتر شود و آرزو کند که رنجهای بزرگتر و بالاتر احساس کند.
به قول شیخ بلخی:
« اگر غم را چو آتش دود بودی
جهان تاریک بودی جاودانه
در این دنیا سراسر گر بگردی
خردمندی نیابی شادمانه »
به قول دورکیم، در انسانِ امروز من به وجود آمده است، یعنی فرد در او به وجود آمده، انسانِ گذشته سلولی از پیکرهی جامعه بود. این انسان نیاز دارد، نیاز به آنچه نیاز او را اشباع میکند. به میزانی که به آگاهی، خودآگاهی و جهانآگاهی بیشتر میرسد و مستقل میشود، کمبود احساس میکند و نیاز به اینکه جهان او را حس کند. هرچه انسان تنهاتر میشود، در خودش بیشتر بیگانگی احساس میکند. به قول سهراب سپهری: «ماه بالای سر تنهایی است»
هرچه انسان تنهاتر میشود، در خودش بیشتر بیگانگی احساس میکند. احساس او به جایی میرسد که دیگر مرز بودن تمام میشود، وجود پایان میپذیرد. اما احساس او همچنان ادامه دارد، آنچه را که هست با احتیاجات معنوی و ماوراء وجود خودش میسنجد و میبیند که کم میآورد و غُربت احساس میکند و در اینجا هنر بهوجود میآید.
علم کوشش انسان است، برای آگاه شدن از آنچه هست، تکنیک و صنعت عبارت است از ابزار کوشش فکری انسان برای برخوردار شدن هرچه بیشتر از آنچه که هست. اما هنر عبارت است کوشش انسان برای برخوردار شدن از آنچه باید باشد، اما نیست. بنابراین انسان که خودش را تنها مییابد، به وسیله هنر است که میخواهد بر این زمین و آسمان و یا آن اشیائی که با او متجانس نیستند، با او بیگانه هستند، رنگ آشنایی و تفاهم بزند، تا آنرا درک کند. هنر کار دیگری که میکند، ساختن و خلق کردن چیزی است که در این زندگی و در این طبیعت نیست، اما من نیاز دارم که باشد.
هنر قدیم، در حد تقلید از طبیعت نگاه داشته شده بود. چنانکه افلاطون گفته بود، هنر تقلید از طبیعت است، اما من درست برعکس میفهمم: هنر درست تقلید از ماوراء محسوس است، ماوراء طبیعت است، تا طبیعت را بر گونهی آن تزیین کند، یا در طبیعت آنچه را که میخواهد باشد و نمییابد، بسازد. نیاز به تکاملِ او را، یعنی دور شدن از قیدهای مادی محسوس، تحقق میبخشد.
هنر تجلی قدرت آفریدگاری انسان در جبران، تزئین و ادامه هستی است. هستی، مقصود همه چیز است. درد مولوی نداشتن آنچیزی است که نیست، یعنی همان هنر در معنای اصیل خودش.
گفتند: یافت می نشود، جستهایم ما
گفت: آنکه یافت می نشود، آنم آرزوست
احساس مجرد به اینجا می رسد که گفته شده:
آ[ر به چه گویم هست، از وی خبرم چون نیست
و از بهر چه گویم نیست، با او نظرم چون هست
هنر همواره بر خلافِ آنچه ارسطو میگوید، در این تلاش بوده است که از قید آنچه عینی و محسوس است و موضوع علم است، بیرون بیاید و انسان را بیرون بیاورد. هنر اومانیستی (انسانگرایانه) یونانی قدیم، بیشتر بر زیبایی اندام انسان مبتنی است. آثار پیکاسو نیز چنین است (که از هنر فاصله گرفته است) تمام آثارِ هنری را بر اساس رفتن از عینیت و مادیت به تجرد و ذهنیت درجهبندی میکنم. (این دیدگاه مخصوص و شخصی دکتر است)
ژوژ سورا، یک امپرسیونیست بزرگ که مبداء امپرسیونیسم است، میگوید: من ممکن است یک اسب بکشم، اما این اسبی که در بیان است، نیست، این، معنی و مفهوم اسب است که بیان میشود، نه هیکل است که تجسم یافته است. همین امپرسیونیست میگوید: افرادی که من در تابلو جزیره نشان دادهام، اشخاصی بودند که انحنای بدنشان از نقطههای ریز بسیاری تشکیل شده بود و جز اشکال ذهنی چیزی نبودند. حتی گچ و سنگ به فرمان هنر و در زیر پنجهی هنر تبدیل به معنی و احساس تعقل و تجرد میشود.
هایدگر به انسان و آن ذات حقیقی انسان، که علم همیشه از آن غافل بود توجه دارد. یاسپرس، علم را میکوبد، علمی که انسان را با خویش بیگانه میکند. تا خویشتن انسانی را از متن این طبیعتی که فقط علم با آن دست اندرکار است و فقط صنعت با آن دست اندرکار است و انسان تنها مانده، بردارد.
رآلیسم یعنی ماندن در چارچوب آنچه هست و این، ماندگار کردن انسان است، و این با انسانِ عاصی و انسان همواره تشنه سازگار نیست، چنانکه ایده رآلیسم موهوم، خیانت به انسان است، که واقعیت و حقیقت است.
امروز هنر به شکل سرگرمی فلسفه بورژوازی – که اصالت زندگی عصر میباشد- پست ترین شغل را به مقدسترین موجود – که هنر است – واگذاشتن است، و این (سپردن) کارِ مطربی به یک خلاق و یک پیامبرِ پس از خاتمیت، یعنی هنر است.
و السلام
بریده یادداشتهایی در بیان دیدگاهها و نظرات دکتر علی شریعتی در خصوص هنر
به سعی محمدحسن محمدپور
۱۳۸۲
مرجع: کتاب هنر (مجموعه آثار ۳۲)، شریتی، علی، نشر چاپخش، تهران، چاپ نهم، ۱۳۸۱
برچسب ها: دکتر شریعتی دکتر محمدحسن محمدپور شریعتی مذینانی علی شریعتی نفی رآلیسم هنر هنر بازگشت به خویشتن هنر تقلیدی ماورای محسوس هنر ضروری ترین مساله انسانِ امروز هنر نیازمند شناختِ انسان یادداشت