بریده شعرهایی از حمید مصدق
گل امید من امشب شکفته در بر من
بیا و یک نفس ای چشم سرنوشت، بخواب!
مگر نه خاک ره این خرابه باید شد
بیا که کام بگیریم از این جهان خراب.
***
پای امید دلم اگرچه شکسته است
دست تمنای جان همیشه دراز است
تا نفسی می کشم ز سینه ی پر درد
چشم خدابین من به روی تو باز است
***
بر نگه سرد من به گرمی خورشید
می نگرد هر زمان دو چشم سیاهت
تشنه ی این چشمه ام، چه سود، خدا را
شبنم جان مرا نه تابِ نگاهت
***
من در تو دیدم
آنچه همه عمر چشمِ من
در کس ندید و دل به تمنای آن تپید
من با تو گفتم
آنچه همه عمر جان من
پنهان گداخت در تبِ آن
تا به لب رسید
***
دلیران را از این میدان کجا پرواست
نگهدار دلیرانِ وطن فرداست…
***
در دل تاریکِ این شبهای سرد،
ای امیدِ ناامیدیهای من!
برق چشمان تو همچون آفتاب
میدرخشد بر رخ فردای من.
***
غبار راهِ سال و ماه
نشسته در میانِ جنگلِ گیسوی مشکین فام
خطوطِ چین پیشانیش
نشان از کاروانِ رفتهی ایام
برچسب ها: بریده شعر حمید مصدق شاعران معاصر شعر